علامه طباطبایی
« یک معصیت خدا با کل نظام آفرینش منافات دارد

  • شناسه : 3016
  • 06 سپتامبر 2020 - 9:35
  • 1034 بازدید
  • ارسال توسط :

بسم الله
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
اگر الان کاوه رو ببینی میشناسیش؟

(یا خنده های ریز ریز رزمندگان)
🌷🌷🌷🌷🌷🌷

چند روز بیشتر نبود به سقز آمده بودیم نام کاوه بود که در بین بچه ها می پیچید حرف از شجاعت و رشادت هاو از مهربانی ها وخوش اخلاقی هایش به میان می آمد،
هوای سقز سرد و صبحانه عدسی بود، یقلوی یا ظرف نظامی را برداشته و رفتیم صف صبحانه.چند نفر مانده بود نوبت من برسه دیدم دو سه نفر اومدن وعقب صف تو نوبت ایستادند.
من دیدم بچه ها با تعارف بسیار سعی میکنند آنهارا ‌اینمتقاعد کنند بدون نوبت بروند صبحانه خودشون را بگیرند باهزارخواهش وتمنا سه نفرفوق را راضی کردند بدون نوبت بروندصبحانه خود راگرفته ومعطل نشوند
بنده خداها تا اومدن ازمن عبورکنند وجلو پنجره آشپزخانه که حالاشاید۳یا۴نفربیشتر نمونده بود که نوبت من برسد دست جوانی که لاغر بودو ریش کم پشت واورکت کره ای داشت راگرفتم وگفتم ببخشید بیاییدصف من نوبتم رانمیدهم!!!
جوان باشرم خاصی که هنوزهم ازخاطرم نمی رود گفت:
ای به چشم.
وسریع دستش راروی بینی خود گذاشته و به دوسه نفری که میخواستن اعتراض کنند گفت:من دوست دارم پشت سر این برادرعزیزم صبحانه ام رابگیرم وبعد چندلحظه صبحانه خودم راگرفتم ورفتم سرسفره نشستم ومشغول صرف صبحانه.
🈺یک دفعه دیدم همان جوان راکه نگذاشتم ازمن جلوترصبحانه بگیره اومد کنارمن وگفت: اجازه میدی اخوی کنارت بشینم باهم صبحانه بخوریم.سرم راتکان دادم ومشغول خوردن صبحانه شدیم…
ازمن پرسید چند وقته سقز اومدی؟گفتم حدود یک هفته.گفت بچه کجایی؟
من باتعجب دیدم بچه ها دارند ما رو نگاه می کنند و سه، چهارنفری هم با گرفتن صبحانه کنار من و آن جوان می نشینند و سه بارمن دیدم این اخوی انگشتش راکنار بینی و ایما و اشاره آنها را به چیزی مثل سکوت دعوت می کنه ولی من چیزی درک نکردم.

☦ازمن پرسید بچه کجایی؟ گفتم خراسان.گفت: به به استان ثامن الائمه امام هشتم(ع)
پرسید بچه کدام شهری؟ گفتم سبزوار. باتیزهوشی خاصی گفت نه نه بچه خود سبزوار نیستی چون سبزواریها میگن (دکوجی مری)(بیچه کوجی).من هم خندیدم گفتم درسته من بچه جوینم .گفت آها این شد دیار«عطاملک جوینی»…
صبحانه ما که تمام شد گفت: محمودکاوه رامیشناسی؟یک ژست خراسانی بخودم گرفتم گفتم نه ولی همشهری ماخراسانی هاست ویک هیکل قوی داره که همه کومله ودمکرات ها ازاسمش می ترسند چه برسه به خودش‌درحالی که بچه های اطراف ما بشدت می خندیدند😂
اوهم خنده اش راسعی می کرد پنهان کند گفت:اگرالان کاوه راببینی میشناسی؟😊

گفتم بله آقا من خیلی هم دوستش دارم.گفت: اگرالان من بگم من کاوه ام قبول می کنی؟ گفتم نه

اقاشما لاغرید ولی کاوه یک هیکل بزرگ داره.
که دوباره همه زدند زیر خنده!😂
دستی به شانه من زد و خداحافظی کرد وگفت پس من کاوه نیستم واگر کارت شناسایی ام راهم نشان بدهم قبول نداری ؟ وبعد با دوستانش رفتند
نزدیک ظهر یک پاسدار آمده بود آسایشگاه ما دیدم سراغ منو از بچه ها میگیرد گفتم چیه بامن چکار داری؟ گفت: برادرکاوه کارت داره بیا برویم.من تعجب کردم خدایا فرمانده عملیات سپاه سقز و من.؟!!!!
گفتم نمیدانی چکار داره همانطور که به طرف اطاق فرماندهی می رفتیم هی من بنده خدا را سوال پیچ کرده بودم واو هم میگفت: چندلحظه طاقت بیار می فهمی.
جلواطاق فرماندهی همان جوان که نگذاشتم صبحانه بگیردبا یک نفر دیگر مشغول صحبت بودند.
پاسدار، به آنها سلام کرد وگفت: برادرکاوه این برادر را آوردم.جوان رویش را به طرف ما برگرداند. چی می شنیدم!! برادر کاوه.حالا فهمیدم چه کلاهی سرم رفته آن جوان پاسدار که نگذاشتم صبحانه بگیرد، محمود کاوه فرمانده عملیات سپاه سقز بود که ازشنیدن نامش زهره کومله ودمکراتهای ضدانقلاب آب می شد.
ومن که نوجوان هفده هجده ساله بودم و اولین بار بود که سرداری را که دشمن از شنیدن نامش برخودش می لرزید میدیدم
باورکردنی نبود آن خلوص و مهربانی .
بی جهت نبود بچه ها آنقدر دوستش داشتند.

برچسب ها

پاسخ دادن

ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری را کامل کنید. *

*