علامه طباطبایی
« یک معصیت خدا با کل نظام آفرینش منافات دارد

  • شناسه : 3335
  • 09 نوامبر 2020 - 10:53
  • 1134 بازدید
  • ارسال توسط :

به بهانه در گذشت جانسوز جانباز فقید دفاع مقدس حاج مهدی سیرغانی یک خاطره ای بیادماندنی از طرف خانواده مرحوم فقید استاد علی اکبر ملایجردی ارسال شده است با عکس زیر خاکی از این دو مرحوم رزمنده …و اما پس از خواندن خاطره برای شادی روحشان فاتحه ای قرائت بفرمایید ….


 ساعت ده روز هشتم تیر به اهوازرسیدیم.اتوبوس های خط واحد مارابه پادگان ۹۲ زرهی بردند.به محض اینکه آن جاپیاده شدیم.دیدم عده ی زیادی به استقبال آمده اندوفریاد می زنند:
–       اعزامی ازمشهد .نبود؟

–        اعزامی ازکاشمر ..؟
–       اعزامی ازسبزوار…
احمد رضا ملایجردی (بنی صدر)رادیدم که فریاد می زند :
–       اعزامی ازسبزوار…اعزامی ازسبزوار.
پیشش رفتم واحوال پرسی کردیم.احمد بیش ازیک ماه بود که دراهوازبودوآموزش امدادگری می دید.به نظرم خون دماغ کرده بود وآثار خون درسوراخ دماغش دیده می شد.نزدیک درورودی زیر درختان «کُنار» نشستیم وصحبت کردیم .
  ازشمس آباد سروکله ی یک نوجوانی پیدا شد که محمد خلیل می گفتند.پسر بامزه ای بود.اوهم حدود یک ماه پیش اعزام شده بود.
  روزنهم همه رادرمیدان صبحگاه که یک توپ قدیمی دوران قاجار درآن دهن کجی می کرد،به خط کردند.آقایی( به احتمال زیاد چراغچی)پشت تریبون رفت وشروع به تقسیم بندی نیروها کرد.راننده ها ،واحد توپخانه ،واحد ادوات وسرانجام گردان ها شکل گرفتند.
  همه ی بچه ها دریک گروهان بودیم.وبقیه ی گروهان ازنیشابوربودند.تدارکات گروهان دست نیشابوری هابود .آن ها هنگام تقسیم غذا هوای بچه های خودشان راداشتند.این کار زیاد خوشایند من ومهدی نبود.من ومهدی که خوی سیر نمی شدیم بعد ازناهار ظرفهایمان رابرمی داشتیم وبه آشپزخانه درپشت نماز خانه می رفتیم .پیرمردهای مهربان دوباره ظرف هایمان راپرمی کردندومایک شکم سیر نوش جان می کردیم.
  مهدی راازاول راهنمایی می شناختم.یک روز بعدازظهرکه ازمدرسه تعطیل شده بودیم.هم مسیر مابود .باهم صحبت کردیم .گفت درشمس آباد می نشینند .پدرومادرش اصالتاً اهل سیرغان بودند.مهدی متولدترکمن صحرا بود.تاکلاس پنجم آن جادرس خانده بود.درسال ۵۹ که حمام تازه ساخت ملایجردراه افتاد پدر مهدی ازشمس آباد آمد وحمام بانی آن راقبول کرد.
   این باردوم مهدی بود که به جبهه می آمد .باراول درکردستان بود.من مهدی به هم «کاکا جان:داداش جان»می گفتیم.وقتی صبح ها ازورزش برمی گشتیم وبدنمان خوب نرم شده بود من دراز می کشیدم ومی گفتم :
–       داداش جون مگس روکشی کن.
این مگس روکیش کن قراردادی بین من مهدی بود که بعداً دیگر بچه هاهم یاد گرفتند.منظور این بود که باید طرف بلافاصله مشت مال راشروع می کرد .وقتی مهدی مگس روکیش می کرد ،دارزمی کشید دادمی زد:
–  داداش مگس روکیش کن.
 سپس من مشت مالش می دادم.
 صبحانه که می خوردیم کلاس هایمان شروع می شد.صبح ها بیشتر کلاس های تئوری داشتیم وبعد ظهر ها که هوا گرم می شد.برای کلاس های تاکتیک به بیابا ن می رفتیم.
  مربی تخریبمان یک پاسدار مخلصی بود که سیمایی معصوم وپاک داشت.آرامش ازچهره اش می بارید.همیشه به مهدی می گفتم که من غبطه ی اورامی خورم.
  یک روز بعد ازظهر همه رادرمیدان به خط کردندودستوردادند که لباس هایمان رادرآوریم .به غیر ازشلوار همه لباس ها راکندیم وبردیم درساک هایمان گذاشتیم .درهوای گر م به بیابان های بیرون پادگان بردند.ازآسمان آتش می بارید.آن جا روش گذشتن ازمیدان مین وپریدن ازکانال ها راآموزش دادند وسپس تاغروب آفتاب راه بردند.دهان ها همه خشک شده بود.هیچ کس نای صحبت کردن نداشت.وقتی به تانکر های آب رسیدیم گفتند همه به صف وهرکس باید یک لیوان آب بخورد.درآخر کمی شلوغ شد.مارابه خط کردندوسرجایمان نشستیم .ناراحت بودند ازاین که چند نفری دولیوان آب خورده اند.


خاطرات اکبر ملایجردی
گه گدگ جوینه

در عکس دو نفره فوق که در سال ۶۳ در اهواز گرفته شده سمت راست مرحوم فقید حاج مهدی سیرغانی است و چپ هم مدیر فقید گ گدگ جوینه مرحوم استاد اکبر معلومات …. و عکس زیر هم از آزشیو دفتر حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس است که رزمندگان جوین هستند و من جمله عکس مرحوم حاج مهدی و مرحوم اکبر …

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

پاسخ دادن

ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری را کامل کنید. *

*