علامه طباطبایی
« یک معصیت خدا با کل نظام آفرینش منافات دارد

موقعیت شما : صفحه اصلی » خاطره شهدا » شهدا دفاع مقدس
  • شناسه : 3764
  • 19 ژانویه 2021 - 19:20
  • 1678 بازدید
  • ارسال توسط :

عکس منتشر نشده از پاسدار شهید ولی الله نیکوکار

این شهید در شهرک کارخانه قند جوین به همراه پدر و مادر خود زندگی می کرد و در روستای محمد آباد جغتای به عنوان فرمانده حوزه خدمت می کرد .


خواب پاسدار شهید علی محمدآبادی قبل از شهادت که در وصیت نامه اشاره کرده بود.


خواب می دیدم که در کوهای سر به فلک کشیده هستم که در کمر کوه جاده ای بود در طرف پایین کوه تعداد زیادی نیرو و همگی با کلاه آهنی و لباس نظامی هر چند نفر در یک سنگر تا جایی که به چشم می خورد همه نیرو بود در پایین کوه دره ای بسیار بزرگ بود که باز کوه بسیار بلند در روبرف قرار داشت متوجه شدم که این نیروها همگی به طرف هوا تیراندازی می کنند تیرهای آنها همگی تیر رسام بود که تا هر جایی که چشم کا می کرد به هوا می رفت در همین وقت من متوجه شدم که در بین این نیروها غریب بودم وهمگی آنها هم بی سر و صدا ومن در داخل جاده بودم یکی مرا صدا کرد ای برادر بیا و سنگر بگیر من رفتم در کنار رودی که از وسط می گذشت سنگر گرفتم یک موقع متوجه شدم که یک هواپیمای بزرگ و وحشتناک به طرف این برادران می آید هم در پایین گرفته است و برادران همگی در سنگر سکوت را رعایت کردند و هواپیمای دشمن رفت و یکی دیگر آمد وباز هم او رفت و بمبهایش را در پشت کوه ریخت در همین حین یک ماهی که سه رنگ داشت و مظلوم بود و رنگ سفید و قرمز و سبز بود از رودی که در طرف راست من بود بیرون آمد و گفت من می واستم بروم و به همه نیروهای که در اینجا قرار گرفته اند بی نتیجه نیستند و من نوید پیروزی را به شما می دهم و شما هم به آنها بگو که این را حتما جدی می گویم و ماهی رفت یکی از برادران به سنگر من آمد دید ناراحتم گفت که چرا ناراحتی گفتم آن ماهی همچنین حرفی را زد و رفت بیرون او مظلوم بود دلم برایش می سوزد که یک وقت هواپیما او را نزد او گفت کجاست گفت چیزی نیست که از اینجا رفت او هم رو کرد و او را دید ولی دنبالش نرسید . من از خواب بلند شد والسلام

خاطره در مورد پاسدارشهید علی محمدآبادی


من عضو گردان محمد رسول الله (ص) بودم و پاسدار شهید علی محمدابادی عضو گردان امین الله و فاصله ای حدود ۱۲۰ متر از گردان ما
ما حدود ۱۰۰روز بود که آموزش می دیدیم که بعد گردان امین الله از راه رسید و کنار گردان ما چادر زدند و من یکباره در کنار تانکر آب چشمم به شهید افتاد خوشحال شدم و او را بوسیدم و خیلی خوشحال شدم که دوستم یک پاسدار است.اوگفت چادر ما همین نزدیکی است و علی چادرش را به من نشان داد و فرمانده دسته یک از گروهان یک بود و معلوم بود که دسته خط شکن است از آن روز به بعد من روزی یکی دو بار شهید را زیارت می کردم و بیشتر وقتها در مسجد آنها کنار علی نماز جماعت می خواندم
شبها حال و هوای خاصی بر منطقه حکمفرما بود و صدای یا حسین یا حسین از مسجد ها شنیده می شد و من نیز علی را بیشتر در مسجد می دیدم و بعضی مواقع هم به چادر آنها می رفتم و علی را می دیدم که بچه ها دورش را گرفته اند و برای آنها صحبت می کند.
خلاصه اینکه کربلای۴ شروع شد وما وسایلمان را تحویل تعاون دادیم و من با علی خداحافظی کردم و روز بعد اتوبوس ها آمدند و ما سوار شدیم تا ما را به خرمشهر و از آنجا به خط مقدم ببرند ولی بعد از چند لحظه ما را پیاده کردند و سپس وسایلمان را تحویل گرفتیم و گفتند عملیات لو رفته و باید منتظر بمانید ما برگشتیم به چادرها همه ساکت بودند و با خود فکر می کردند که چه شده که در همین لحظه علی مرا صدا زد و من بیرون رفتم و گفتم علی جان تو پاسداری و فرمانده دسته هستی چه موضوع است جریان را برای من صحبت کرد از این پس آموزش های سخت تری برای گردان ها شروع شد گویا باید حساب عراقی ها را می رسیدیم باید روحیه برگردانده می شد از ۱۵/۱۰/۱۳۶۵ آماده باش خوردیم.
گردان شهید علی مدت ۲۰ روز بود که از شهر ها اعزام شده بودند من در این مدت نیز با بچه های دسته او آشنا شدم خلاصه شب موعود فرا رسید وما را از هم جدا نمودند ساعت ۱۱ شب ۱۷ دی ماه بود که مرا خواب نمی گرفت گویا حسی به من می گفت برای آخرین بار پاشو و به دیدن علی برو و من ساعت ۵/۱۱ شب نزدیک چادر شهید رفام و با خودم می گفتم بچه ها تا کنون خوابند بر عکس صدای علی می آمد که با لحنی نیکو برادرجان اخوی جان می گفت و با بچه ها صحبت می کرد گویا چیزی را در بین آنها تقسیم می نمود وارد چادر شهید شدم و ایشان را دیدم که وسایل امداد شخصی و جیره جنگی را بین بچه ها تقسیم می کند و این برای من سوال شد که چرا گردان امین الله که ۲۰ روز است آمده اند این وسایل را می گیرند علی وسایل بچه ها را تحویل آنها داد و هنوز صدای شهید در گوشم است که می گفت برادرها کم و کسری نیست همه وسایل گرفتید سپس ۲۰ دقیقه در بیرون چادر با هم قدم زدیم و بعد علی گفت راستی برو بخواب سپس دست مرا فشار داد و من از او خدا حافظی کردم و به سوی چادر خودمان رفتم صبح با صدای اذان وقتی حرکت کردم و به طرف مسجد گردان رفتم یکی از بچه ها که نگهبان شب بود گفت ساعت ۲ گردان امین الله را به خط اعزام کردند و من گفتم آقای باقری من تا ساعت ۵/۱۲ آنجا بودم خبری نبود گفت برو به چادرهایشان نگاه کن که من فوری خود را به چادر علی رساندم و چادر خالی بود و در همان جا به فکر فرو رفتم و جریان تقسیم وسایل را فهمیدم. ساعت ۶ بعدازظهرهمان روز نوبت گردان ما شد و ما آماده حرکت شدیم و سوار بر اتوبوس ها شدیم و ما را به دژهای خرمشهر بردند و یک شب در آنجا ماندیم صبح ساعت ۸الی ۹ بود که یکی از بچه های دسته شهید را دیدم و از آنها فوری از علی پرسیدم. معلوم بود که از خط برگشته اشک دور چشمانش حلقه زد و سرش را تکان داد و گفت نماز خواند و بعد از لحظه به دیدار یار شتافت و شهد شیرین شهادت را نوشید و او نیز اولین شهید گردان بود و من با دستهای خودم جنازه پاک شهید را به عقب خط کشیدم.
نورالله رستمی
هم روستایی و عضو گردان محمد رسول الله(صلی ا…)

شهید ولی ا… نیکوکار و شهید محمد آبادی

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

پاسخ دادن

ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری را کامل کنید. *

*