علامه طباطبایی
« یک معصیت خدا با کل نظام آفرینش منافات دارد

موقعیت شما : صفحه اصلی » موزه دفاع مقدس
  • شناسه : 4233
  • 29 ژوئن 2021 - 12:25
  • 897 بازدید
  • ارسال توسط :


درسال ۱۳۶۴ زمانیکه فرزندم علی اقا چهارساله بود اما در این چهارسال کلا بیش از چند ماه انهم هر دو ماه یکبار وهر بار حدود ده روز بابا را بیشتر ندیده بود و این دوری برایش تاثیر گذار بوده .چون هر دو ماه یکبار ده روز مرخصی می دادند.💐
همسرم می گفت هر بار که مرخصی ات تمام میشود، و به منطقه می روی علی اقا یک هفته تب می کند و مریض می شود .😩
یکبار که به مرخصی آمده بودم شب فردایی که باید به منطقه می رفتم با همسرم صحبت از اماده کردن ساکم بود .نگو که بچه حواس اش به صحبت های ما بوده!!!
صبح بچه از جایش بلند نشد .ابتدا فکر کردیم شاید سیر خواب نشده .ساعتی گذشت اما بچه بلند نشد!!! نزدیک ظهر شد تعجب کردیم . بالای سرش رفتیم دیدیم این دفعه هنوز نرفته ام بچه تب کرده ، هر کار کردیم بچه از جایش بلند نشد. تصمیم گرفتیم به حال خودش بگذاریم .😭
برای ساعت چهار بعد از ظهر بلیط قطار داشتم . به یکی از دوستانم گفته بودم . به وقت اش بیاید و مرا با موتور به راه اهن برساند .به موقعه آمد و زنگ زد .علی اقا هنوز از جایش بلند نشده بود. هر کار کردیم حتی برای ناهار هم بلند نشده بود . رفتم درب را باز کردم و به احترام دوستم درب را چهارتاق باز گذاشتم و برگشتم تا با بچه خداحافظی کنم و ساکم را بردارم .رفتم بالا سر جگر گوشه ام تا او را ببوسم و خداحافظی کنم .اما از دستم در رفت و از اتاق به حیاط فرار کرد فکر کردم رفت زیر زمینی ، ساکم را برداشتم و رفتم طرف زیر زمینی دوستم که شاهد ماجرا بود اشاره کرد به لنگه دری که داخل حیاط به دیوار تکیه داده بودیم . رفتم طرف درب که بچه پشت ان پنهان شده بود اما گریه کنان از پشت درب خارج شد و بطرف اتاق فرار کرد . 😭
دوستم صدا زد و گفت من شما را به راه اهن نمی برم ،گفتم یعنی چه دیگر فرصتی نمانده که من بتوانم با وسیله دیگری خودم را به راه اهن برسانم .گفت ربطی به من ندارد چون اگر الان من شما را ببرم و اتفاقی بیفتد این بچه تا اخر عمر از چشم من می بیند . لذا امشب نرو گفتم غیبت میخورم ، گفت بهتر از اینه که با این حالت بچه را تنها بگذاری و بروی وگاز موتور را گرفت ورفت ،اجبارا شب را ماندم . بچه خوشحال شد وتب اش قطع گردید . فردا به بچه گفتم اجازه می دهی برم گفت بابا یک شب دیگر بمان بعد برو

اطاعت کردم و یک شب دیگر ماندم .فردا وقتی گفتم اجازه می دهی تا بروم رویش نشد نه بگوید و اجازه رفتن را داد . از آن پس تصمیم گرفتم هر زمان که به مرخصی میایم اگر ده روز مرخصی دارم بگویم هشت روز مرخصی داده اند و وقتی هشت روز تمام می شد میگفتم امشب و فردا شب را بخاطر پسرم می مانم و به این شکل او را راضی میکردم (بخدا قسم الان که این خاطره را مینویسم بی اختیار مثل باران اشک هایم می ریزد .و نمی توانم جلوی گریه ام را بگیرم ) این یکی از هزاران تلخی های زندگی رزمندگان و ایثارگران است .ما در چنین شرایطی زندگی کردیم . تا کشور عزیزمان بدست دشمن نیفتد اما قافل از آن بودیم که کشور دست کسانی خواهد افتاد که هستی کشور را به غارت خواهند برد. و عامدا کاری خواهند کرد که مردم شهیدپرور ایران در مضیقه باشند و کاسه چه کنم چه کنم بدست بگیرند .کاسه لیث ان شرق و غرب بدانید اگر مردم بحسابتان نرسند خداوند ول کن تان نخواهد بود انشاالله.
سرهنگ بازنشسته احمد متین پور با افتخار هشتاد ماه حضور در مناطق عملیاتی دفاع مقدس🌸🌺🥀🌹🌷💐🪴🌲🌳🎄🌿☘🍀🌴
درود به روان پاک شهدا و سلام بر جنابازان عزیز و ایثارگران محترم .
خواننده محترم اگر تآلمی ایجاد کردم پوزش میطلبم.

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

پاسخ دادن

ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری را کامل کنید. *

*